معنی اهل بخیه

لغت نامه دهخدا

اهل بخیه

اهل بخیه.[اَ ل ِ ب َ ی َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کسی که حرفه ٔ دوزندگی دارد. بخیه کار. || کنایه از سازشکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رندخراباتی. هم مشرب. رازدار. (آنندراج): پادشاهی امر کرد که خیمه ای بسرعت مهیا سازند عمله ٔ فراش خانه خیمه دوزان بسیاری فراهم آوردند، پالان دوزی هم در آن مجمع حاضر شد. پرسیدندش کیستی، گفت من از اهل بخیه ام یعنی از شماام. (آنندراج). || رند:
ای که وصف لذت از شمشیر جانان میکنی
تیغ هم از اهل بخیه است از که پنهان میکنی.
حکیم سعید عطایی (از آنندراج).
میرزا جلال طباطبا در مکتوب که در طلب حکیم نوشته: «یاران همه اهل بخیه اند کچه گل نمیکند و بخیه از روی کار نمی افتد». (آنندراج).


بخیه

بخیه. [ب َخ ْ ی َ / ی ِ] (اِ) آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج):
تریز جامه ٔ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
نظام قاری (دیوان ص 34).
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان ص 32).
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
رشته ٔ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پاره ٔ ما.
طالب آملی (از شعوری).
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینه ٔ من بخیه موج سوهان است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
دندان ِ بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
- بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات).
- بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج):
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام.
محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج).
- بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج):
بخیه ٔ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست.
صائب (از آنندراج).
- بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج):
از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی
خرقه ٔ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم.
سنایی.
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
عطار.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم.
عطار.
نفس سرکش بخیه ٔ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی:
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 315).
- بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف):
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری (دیوان ص 15).
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
صائب (از آنندراج).
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج).
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم.
علی اکبر دهخدا.
- بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن)، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج):
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
خاقانی.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی.
اثیرالدین اومانی.
- بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن:
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز:
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت.
شیخ اﷲقلی اصفهانی (از آنندراج).
- بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج):
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پرده ٔ شادی مدر.
بدر چاچی (از آنندراج).
- بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف).
- بخیه ٔ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن:
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده:
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش.
هاتفی (از شعوری).
- بخیه ٔ کور، بخیه ٔ کوره. بخیه ٔ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف).
- بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن:
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث.
باقر کاشی (از آنندراج).
- بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه:
بخیه ای در هر نفس از جامه ٔ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت.
مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج).
- بخیه گشودن، بازشدن بخیه:
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود. || پارچه ٔ دوخته شده. (ناظم الاطباء). || شکاف. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح پزشکی) کوکهایی که با نخ معمولی یا نخهای متداول در پزشکی در محل شکافتگی انساج پس از عمل جراحی می زنند. (از فرهنگ فارسی معین).
- بخیه ٔسنجاقی، (اصطلاح پزشکی) بخیه ای که در جراحی بوسیله ٔ آگراف زده می شود. آگراف. (از فرهنگ فارسی معین).

بخیه. [ب ُخ ْ ی َ / ی ِ] (اِ) خط شاغول. || آلت آهنی و گاوه جهت شکافتن چوب. || نشکنج. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود.


بخیه دوز

بخیه دوز. [ب َخ ْی َ / ی ِ] (نف مرکب) آنکه بخیه می دوزد:
چه گوید کس از شوخی بخیه دوز
کزو بخیه ٔ چشم من گشت روز.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).


بخیه دار

بخیه دار. [ب َخ ْ ی َ / ی ِ] (نف مرکب) آنچه بخیه دارد. (آنندراج). پارچه ای که بخیه کرده باشند. (ناظم الاطباء).


بخیه زن

بخیه زن. [ب َخ ْ ی َ / ی ِ زَ] (نف مرکب) خیاط و بخیه کننده. (آنندراج). کسی که بخیه می زند و می دوزد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

اهل بخیه

اهل فن، رازدار. [خوانش: (اَ لِ بَ یِ) [ع - فا.] (اِمر.)]


بخیه

کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد، اهل ~ اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار، به آب دوغ زدن کنایه از: زحمت بی هوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

اهل بخیه

پالان دوزانی که خود را درزی (خیاط) می نامند درزی نمایان


بخیه

شکاف جامه ای که دوخته شود، دوخت دراز و طولانی، شلال


بخیه کردن

(مصدر) بخیه زدن

حل جدول

اهل بخیه

معتاد به مواد مخدر.

معتاد به مواد مخدر

فرهنگ عمید

بخیه

کوک، آجیده،
کوک‌هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می‌شود،
* بخیه زدن: (مصدر متعدی)
بخیه کردن،
کوک زدن پارچه،
دوختن درز جامه یا چیز دیگر،
(پزشکی) دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بخیه

درز، شلال، کوک، دوخت

معادل ابجد

اهل بخیه

653

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری